نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دلم............!!!


دلم را سپردم به بنگاه دنیا

 

                                                       و هی آگهی دادم اینجا و آنجا!                            

 

و هر روز...

 

برای دلم

 

مشتری آمد و رفت

 

و هی این و آن

 

سرسری آمد و رفت

 

ولی هیچ کس واقعا...

 

اتاق دلم را تماشا نکرد!

 

دلم قفل بود...

 

کسی قفل قلب مرا وا نکرد!

 

یکی گفت: چرا این اتاق

 

پر از دود و آه است؟

 

یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است؟

 

یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟

 

و آن دیگری گفت:

 

و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است؟

 

                                          و رفتند و بعدش...                                         

                                                                         

دلم ماند بی مشتری!

 

ومن تازه آن وقت گفتم:

 

خدایا تو قلب مرا می خری؟؟؟؟

 

و فردای آن روز

 

خدا آمد و توی قلبم نشست

 

و در را به روی همه...پشت خود بست!

 

و من روی آن در نوشتم:

 

ببخشید... دیگر،

 

برای شما جا نداریم!

 

از این پس به جز

 

اوکسی را نداریم...

 

 

 

Untitled6Untitled6


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:26 | |







*شعر طنز جدایی لیلی و مجنون*

 

دید مجنون دختری مست و ملنگ
در خیابان با جوانانی مشنگ

 

 

 

خوب دقت کرد در سیمای او
دید آن دختر بُود لیلای او

 

 

 

با دلی پردرد گفتا این چنین
حرف ها دارم بیا (پیشم بشین)

 

 

 

من شنیدم تازگی چت می کنی
با جوانی اهل تربت می کنی

 

 

 

نامه های عاشقانه می دهی
با ایمیل از ( توی) خانه می دهی

 

 

 

عصرها اطراف میدان ونک
می پلاسی با جوانان ونک

 

 

 

موی صاف خود مجعد می کنی
با رپی ها رفت و آمد می کنی

 

 

 

بینی خود را نمودی چون مویز
جای لطفاً نیز می گویی (پلیز)

 

 

 

خرمن مو را چرا آتش زدی؟
زیر ابرو را چرا آتش زدی؟

 

 

 

چشم قیس عامری روشن شده
دختری چون تو مثال زن شده

 

 

 

دامن چین چین گلدارت چه شد؟
صورت همچون گل ِ نارت چه شد؟

 

 

 

ابروی همچون هلالت هم پرید؟
آن دل صاف و زلالت هم پرید؟                                            

 

 

 

قلب تو چون آینه شفاف بود
کی در آن یک ذرّه ( شین و کاف) بود

 

 

 

دیگر آن لیلای سابق نیستی
مثل سابق صاف و عاشق نیستی

 

 

 

قبلنا عشق تو صاف و ساده بود
مهر مجنون در دلت افتاده بود

 

 

 

تو مرا بهر خودم می خواستی
طعنه ها کی می زدی از کاستی؟

 

 

 

زهرماری هم که گویا خورده ای
آبروی هرچه دختر برده ای

 

 

 

رو به مجنون کرد لیلا گفت : هان
سورۀ یاسین درِ ِگوشم نخوان

 

 

 

تو چه داری تا شوم من چاکرت؟
مثل قبلن ها شوم اسپانسرت ؟

 

 

 

خانه داری ؟ نه ، اتول ؟ نه ، پس بمیر
یا برو دیوانه ای دیگر بگیر

 

 

 

ریش و پشم تو رسیده روی ناف
هستی از عقل و درایت هم معاف

 

 

 

آن طرف اما جوان و خوشگل است
بچه پولدار است گرچه که ول است

 

 

 

او سمندی زیر پا دارد ولی
تو به زحمت صاحب اسب شـَلی

 

 

 

خانه ات دشت و بیابان خداست
خانۀ او لااقل آن بالاهاست

 

 

 

با چنین اوضاع و احوالت یقین
خوشه ات یک می شود ، حالا ببین

 

 

 

او ولی با این همه پول و پله
خوشۀ سه می شود سویش یله

 

 

 

گرچه راحت هست از درک و شعور
پول می ریزد به پای من چه جور

 

 

 

عشق بی مایه فطیر است ای بشر
گرچه باشی همچو یک قرص قمر

 

 

 

عاشق بی پول می خواهم چکار
هی نگو عشقم ، عزیزم ، زهر مار

 

 

 

راست می گویند، تو دیوانه ای
با اصول عاشقی بیگانه ای

 

 

 

این همه اشعار می گویی که چه؟
دربیابان راه می پویی که چه؟

 

 

 

بازگرد امروز سوی کوه و دشت
دورۀ عشاق تاریخی گذشت

 

 

 

تازه شیرین هم سر ِ عقل آمده
قید فرهاد جـُلمبر! را زده

 

 

 

یا همین عذار شده شکل گوگوش
کرده از سرتا نوک پایش روتوش

 

 

 

با جوانان رپی دم خور شده
نان وامق کاملاً آجر شده

 

 

 

ویس هم داده به رامین این پیام
بین ما هرچه که بوده شد تمام

 

 

 

پس ببین مجنون شده دنیا عوض
راه تهرن را نکن هرروزه گز

 

 

 

اکس پارتی کرده ما را هوشیار
گرچه بعدش می شود آدم خمار

 

 

 

بیخیال من برو کشکت بساب
چون مرا هرگز نمی بینی به خواب

 

 

 

گفت با «جاوید» مجنون این چنین:
حال و روز لیلی ما را ببین

 

 

 

بشکند این « دست شور بی نمک»
کرده ما را دختر قرتی اَنک

 

 

 

حال که قرتی شده لیلای من
نیست دیگر عاشق و شیدای من

 

 

 

می روم من هم پی ( کیسی ) دگر
تا رود از کله ام عشقش به در

 

 

 

فکر کرده تحفه اش آورده است
یا که قیس عامری یک برده است

 

 

 

آی آقای نظامی شد تمام
قصۀ لیلی و مجنون ، والسلام

 

 

خط بزن شعری که در کردی زما
چون شده لیلای شعرت بی وفا

 

      

 

 

 


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:25 | |







//خسته ام//

 

 

خسته ام ازحرف هـای تکراریخـسته ام ازلبخـــــند اجباری

خسته ام ازبغـــض های بیهوده خسته ام ازغم های نیاسوده

خســته ام ازتلخی شـــــبــــها خســـــته ام ازدیدن رویـــــــا

خســـــته ام بـــــس کشـیـــدم غـــم هـرنـاکـسی

خــــــسته ام بس کـه نـالــــیدم دربـــــی کسی

خسته ام ازقلبـــــهای دردست ها بازیـچــه شد

خـــــــسته ام ازقلب های شـکسـتـه درمان نشده

خســــته ام ازگـــــریــــــــه هــــای زار وزار

خسته ام ای خدا؟چــرامنــونمیرســونی به دیـدار؟

                                             

    


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:25 | |







غم...

 

غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده

شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه

سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه

سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده



وقتی با من میمونی تنهاییمو باد می بره

دوتا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دستهای من پر زدو رفت

گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم

دل شکوفه تو این زمونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه

گل یخ توی دلم جوونه کرده


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:24 | |







دردم...

 

دردم این نیست که او عاشق نیست

دردم این نیست که معشوقه من از عشق تهی است

دردم این است که با دیدن این سردی ها من چرا دل بستم؟!

 


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:24 | |







پاییز را دوست دارم...

پاییز را دوست دارم...

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

بخاطر معصومیت کودکی ام

بخاطر نشاط نوجوانی ام

بخاطر تنهایی جوانی ام

بخاطر اولین نفس هایم

بخاطر اولین گریه هایم

بخاطر اولین خنده هایم

بخاطر دوباره متولد شدن

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:22 | |







حواست به انتخابت باشه!

 

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هرچه فکر می کنم شما را نمی شناسم اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه! آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب وقتی مرد به خانه آمد زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد اما آنها گفتند: ما نمی توانیم با همدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالیکه به دوست دیگرش اشاره می کرد گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست.ثروت را دعوت می کنیم.بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود گفت:عزیزم چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آنسوی خانه به حرفهای آنان گوش می داد نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.

زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است بیاید و مهمان ما شود. در حالیکه عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم.شما چرا می آیید؟

این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید دوتای دیگر بیرون می ماندند اما شما عشق را دعوت کردید هر کجا او برود ما هم با او می رویم!


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:22 | |







//میکشم...//

 

 

میکشم خود را عاقبت

 هوا خفه است 

 باد ملایم می وزد 

 آنقدر که احساس نمیشود 

 بوی پاییز را می توان حس کرد 

 بدنم بی حس تنم خسته  

وقلبمدر عذاب است از بس که جایش تنگ است 

 زمان را به گذشته می سپارم 

 زندگی سخت تر از هر زمان شده

 

 

 

http://www.fartourupload.com/?di=AYKJ

 


[+] نوشته شده توسط امیر حسین در 17:21 | |



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد